دیروز و امروز
نگارش: جهانبین نگارش: جهانبین

طرح داستانی کوتاه

 

اتاقیست با دیوارهای سمنتی و رنگ چرک و تیرهء شیرچایی با سقف سپید دود اندود،پینجرهء بلند بد قواره که سه ربع آن با پردهء فیروزهء چرکیده مستوراست و تنها منبع نگاه به بیرون جالی سیمی خاک آلودیست که ظاهرآ مانع ورود حشرات میگردد.

من دراین اتاق تنها تر از تنهایی ام تنها نشسته ام و به ابدیت میندیشم،زیرا حوادث بیشمار این شهرچنین افکارم را تداعی نموده است.

در این شهر همهء لحظات ناپایدار، زوالپذیر- شکستنی و از هم گسستنی است. شهر خاک آلود، پر از غبار، دود و نفس گیر با چهره های مردان و زنان خسته و از هم پاشیده.

این شهر در همهء لحظات سوگوار است و یا در انتظار سوگ تازه یست، شهر کابل که در یکی از پاییز های پریشان و کهرباییش زندگی را در آن سلام گفتم، راه رفتم، اولین گامهایم را برداشتم، دویدم،افتیدم، شکست خوردم،پیروزی را به چنگ آوردم، ناامید شدم، آرزوهایم را یافتم، عاشق شدم، او را دیدم و به چشمهایش نگاه کردم ، چشمهای که آینهء شفاف زندگی من بوده است، آن چشم ها همیشه و هر زمان با من است، در انده ها و غم هایم و درشادی ها و خوشی هایم.

بگذاریم و بگذریم، افسانهء آن چشمهای سحار،طولانی و پایان ناپذیر است و مرا هرگز گریزی از آن نخواهد بود.

 

از آن سالها بسیار سالها گذشته است و این شهر، شهر کابل که مدینهء فاضلهء من است، در گذر زمان پیکرش دگرگون و بد ریخت شده، از آن همه آرامش و زیبایی که در آنزمان و آن سالها داشت، شاید افسانهء از زبان پیر مردان و پیر زنان چیز بیشتر باقی نمانده باشد، اما هرچه است شهر هنوز هم نفس میکشد، گرچه دلتنگ است، گرچه بد ریخت و بد قیافه شده، گرچه چون دژ جنگی به نظر میرسد، گرچه هوا وفضایش دلگیر و خاک آلود است، گرچه پیکرش زخمهای خونین فراوان دارد و آدمهای که بر سینه اش گام میزنند و روزگارمیگذرانند نیز زخمی و از درون پاره پاره اند، اما این شهر و این آدمها هنوز هم زندگی را به پیش میرانند و آرزو به دل دارند که فردای بهتر از این خواهند داشت.

اما وقتی در فضای خاک آلود، دود اندود و غبار گرفتهء شهر گام میگذاری و به آدمهای که خمیده خمیده میروند، آدمهای که راست و خدنگ میروند، آدمهای که بلند و با قهقهه میخندند و ادمهای که از ضعف توانایی گریستن ندارند را نگاه میکنی به این میندیشی:

که ما ساده لوحان نمیدانستیم که فردای در زندگی نیست، هم چیز در امروز است و اگر ما دیروز فکر به حال امروز میکردیم، امروز چنین بی فردا نبودیم، فردا را دیگران تجربه خواهند کرد.

اما شهر، دراین شهر همه چیز و همه کس مانند اشباحی سرگردان است، وقتی به ساختمان های بد قواره، موترهای آخرین مدل خاک آلود، قراضه های سالهای دور،جوان های شیک و خوش لباس با چهره های آراستهء مصنوعی،میان سالهای ریشو و پریشان و پیرمردان خمیده و خسته را که در هالهء ازغباربی خبری، فراموشی و حسرت، بی هدف و حیرت زده به هر سمتی روان اند، نگاه میکنی، خون اندوه در رگهایت جاری میگردد و غم بزرگ بر قلبت سنگینی میکند.

همه وحشت زده اند، در نینیگگ چشمهای همه هول و هراس موج میزند که فردا چه خواهد شد؟

از بلند گوی مسجدی صدای آذان در دهلیز های گوشم میپیچد، موذن همه را به نمازظهر دعوت میکند، دقایق چند صدای ملا امام به گوش میرسد که به وعظ و نصیحت میپردازد و همه را از روز قیامت، آتش جهنم و قهر خداوند میترساند.

با خودم میگویم:

 

این خطیب و خطبای دیگر آیا نمیتوانند مردم را با لطف، مهربانی و مهر و عطوفت به رسم و رواجهای دین فرا خوانند؟

در جاده های غبار گرفته و خاک آلود افکارم گمگشته و سرگردانم، این پرسش در مغزم پرپر میزند:

آیا آفریدگار عالم مظهر مهربانی، لطف،محبت،رفاقت و شفقت است یا اعمال کنندهءقهر،خشم،غضب و جزا ؟

در درونم فرو میروم، مینگرم خدای من مهربان،پرازلطف وصفا و صمیمیت است، حس میکنم من عاشق خدایم استم، خدای که مرا دوست دارد و منهم دوستش دارم، خدای که در ذرات من، رگ و ریشهء من، در خیال و اندیشه هایم متجلی است.

ناگهان این پرسش در دماغ از هم گسیخته ام بال و پر میگشاید که چرا همه در این شهر به هم دروغ میگویند؟ مولوی، ملا و خطیب به مردم دروغ میگویند،مردم به همدیگر دروغ میگویند،سیاسیون و دولت مردان با جملات که از آن تذویر و حماقت میبارد، دروغهای شاخ دار میگویند، آنهایکه خود را تحلیلگر و مبصر مینامند با کلمات و جملات مطنطن و دهان پرکن، دروغهای بد تر از دیگران میگویند و وقتی فردای دیگر در چوکی راحتی نصب میشوند و میلمند، همان دروغها را معکوس تکرار میکنند، چرا اینطور است؟ چه طاعونی رگ وریشه، کوچه و پس کوچه، خورد و بزرگ و کهنسال این سر زمین را در چنگالهای وحشی خود میفشارد که اینهمه دروغ، خشونت، نفرت، بی عشقی و بی عاطفه گی آدمهای آنرا از هم بیگانه ساخته و قلبهای شانرا سنگ؟

در افقهای خیالم به دور دستها سفر میکنم و به گذشته ها بر میگردم، به همین شهر، همین کابل، شهر عشقها و ترانه ها، شهر سبز و آرام و دور از ریآ و دغا، بیاد بهاران زیبای پراز گل و شگوفه و نوروز هایش می افتم که در دامنهء سخی میرفتیم، میدویدیم، گدی پران بازی میکردیم و هر روز عاشق میشدیم و فردا فرموش میکردیم، که آغاز نو جوانی و آغاز آرزوها و عشقهای زود گذر و برق آسا بود، تابستانها در بند قرغه و حوض بابر آب بازی میکردیم و از سوز گرمای آفتاب گرم کابل به آب سرد پناه میبردیم، پاییزها وبرگ ریزان را که فصل پریشانی ها و اندوه های زیبا است با لذت تمام پذیرا میشدیم که بر دروازه هایش زمستان ایستاده بود و برف، وقتی دانه های برف چون پاغنده های پنبه از آسمان فرود میامد ما تا سحر نمیخوابیدیم که ساختن آدمک برفی، سرجه خوری و برف جنگی را ارمغان داشت

 

ولی حالا، همین لحظه که من، از این اتاق، از این چهار دیواری سخت وسفت سمنتی با سقف سپید دود زده، از پشت پینجرهء خاک آلود به بیرون نگاه میکنم، همه چیز و همه کس را در تراکم غبارها خسته و امید باخته مینگرم که با چهره های پژمردهء با ابعاد شکسته، زیرتابش موج حرارت آفتاب گرم تابستان   کابل، دل شکسته، بی اعتماد و بی فردا گام بر میدارند، زیرا نمیدانند فردا، نه لحظهء بعد چه خواهد شد؟

به تلخی میندیشم:

چرا ما مردم این سرزمین، هیچگاه به ناتوانی ها، ندانم کاری ها، خطا ها و اشتباهات خود اعتراف نمیکنیم و درعوض دست بسوی آسمان بلند مینمایم تا در زمین برایمان معجزهء صورت گیرد.

صدای انفجاری از فاصلهء نه چندان دور به گوش میرسد، شاید حملهء انتحاری دیگری؟

مردان، زنان، جوانان، کودکان و کهنسالان وحشت زده وپریشان از هرسویی میدوند و پراگنده میشوند.

من در این اتاق دود اندود که فضایش تنها تر از تنهایی ام است ، تنها نشسته ام و به نظرم میرسد که مردم در دریای خون شناوراند.

به فردا میندیشم، پس فردا و ابدیت و دوزخ وبهشت آن.

ابدیت که دوزخش را در سرزمینم مینگرم و در این حال از خودم با اندیشهء در هم شکسته میپرسم چه باید کرد؟

با چه قدرتی باید به جدال این محیط مسموم، پر حادثه و غبار آلود رفت.

چگونه باید دست کسانی را فشرد که بوی خون مردم از آن  بمشام میرسد؟

سرم را از پینجره بیرون مینمایم و به آسمان نگاه میکنم، آسمان پنهان در زیر ابرهاست.

باران نمیبارد و انبوه اندوه در فضآ موج میزند.

-----

کابل

 


March 21st, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان